دانشجو .
| ||
|
نیاز لوئیز رفدفن ، زنی بود با لباسهای كهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست كمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت: شوهرم بیمار است و نمیتواند كار كند و شش فرزندم بی غذا مانده اند. جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بیاعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون كند. زن نیازمند در حالی كه اصرار می كرد گفت: آقا شما را به خدا به محض اینكه بتوانم پولتان را میآورم . جان گفت : نسیه نمیدهد. مشتری دیگری كه كنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : «ببین این خانم چه میخواهد خرید این خانم با من .» خواربار فروش گفت: لازم نیست خودم میدهم لیست خریدت كو ؟ لوئیز گفت : اینجاست ، توی کیفم. فروشنده گفت : لیستات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر كاغذ لیست خرید نبود ، دعای زن بود كه نوشته بود :
« ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری، خودت آن را برآورده كن » نظرات شما عزیزان: برچسبها: |
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |