دانشجو .
| ||
|
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
برچسبها: نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت برچسبها:
کار گل زار شود گر تو به گلزار آیی نرخ یوسف شکند چون تو به بازار آیی
ماه در ابر رود چون تو برآئی لب بام گل کم از خار شود چون تو به گلزار آیی
شانه زد زلف جوانان چمن باد بهار تا تو پیرانه سر ای دل به سر کار آیی
ای بت لشگری ای شاه من و ماه سپاه سپر انداخته ام هرچه به پیکار آیی
روز روشن به خود از عشق تو کردم شب تار به امیدی که توام شمع شب تار آیی
چشم دارم که تو با نرگس خواب آلوده در دل شب به سراغ من بیدار آیی
مرده ها زنده کنی گر به صلیب سر زلف عیسی من به دم مسجد سردار آیی
عمری از جان بپرستم شب بیماری را گر تو یک شب به پرستاری بیمار آیی
ای که اندیشه ات از حال گرفتاران نیست باری اندیشه از آن کن که گرفتار آیی
با چنین دلکشی ای خاطره یار قدیم حیفم آید که تو در خاطر اغیار آیی
لاله از خاک جوانان بدرآمد که تو هم
برچسبها: برچسبها: حرفهاي ما هنوز ناتمام... برچسبها: برچسبها: برچسبها: برچسبها: برچسبها: برچسبها:
اهمیت و ارج زندگی در همین است که موقت است،
برچسبها:
زمان در خواب و دريا قصه پرداز
خيالم در بلندي هاي پرواز،
ز تلخي هاي پايان، مي رسيدم-
به شيرينِ شگفتي هاي آغاز !
برچسبها:
شاد بودن تنها انتقامی است که انسان می تواند از زندگی بگیرد!!! برچسبها: برچسبها:
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
برچسبها:
گفته بودند: از پس هر گریه، آخر خنده ایست این سخن بیهوده نیست... زندگی مجموعه ای از اشک و لبخند است خنده ی شیرینِ فروردین بازتابِ گریه ی پربارِ اسفند است...
برچسبها:
در فرو بسته ترین دشواری در گرانبارترین نومیدی، بارها بر سر خود بانگ زدم: "هیچت ار نیست مخور خون جگر، دست که هست!" بیستون را یاد آر، دستهایت را بسپار به کار کوه را چون پَرِ کاه از سر راه بردار! وَه چه نیروی شگفت انگیزیست دستهایی که به هم پیوسته ست...! برچسبها: برچسبها: برچسبها: برچسبها: برچسبها: برچسبها: برچسبها: برچسبها:
مرا رازی است اندر دل به خون دیده پرورده ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی بینم
برچسبها: |
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |